باران سیاه
نيمه شب در دل دهليز خموش ضربه ائي افكند طنين دل من چون دل گل هاي بهار پر شد از شبنم لرزان يقين گفتم اين اوست كه باز آمده است جستم از جا و در آئينه گيج بر خود افكندم با شوق نگاه آه، لرزيد لبانم از عشق تار شد چهره آئينه ز آه شايد او وهمي را مي نگريست گيسويم درهم و لب هايم خشك شانه ام عريان در جامه خواب ليك در ظلمت دهليز خموش رهگذر هر دم مي كرد شتاب نفسم ناگه در سينه گرفت گوئي از پنجره ها روح نسيم ديد اندوه من تنها را ريخت بر گيسوي آشفته من عطر سوزان اقاقي ها را تند و بي تاب دويدم سوي در ضربه پاها، در سينه من چون طنين ني، در سينه دشت ليك در ظلمت دهليز خموش ضربه پاها، لغزيد و گذشت باد آواز حزيني سر كرد نظرات شما عزیزان: سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 11:28 :: نويسنده : ....................
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید باران سیاه آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |